برمیگردیم به ...
روزگاری که از بچگی میشناسم خیلی غیر قابل پیش بینیه نمیشه حدس زد قراره چی بشه مثل زندگی جگرگوشه ام و من دوباره دارم وسایل جمع میکنم دوباره خاطرات گذشته را مرور میکنم و سر در گمم از اینکه آیا زندگی میتونست بهتر از اینها باشه !!! جگر گوشه ام تقریبا خوشحاله از اینکه به جمع خانواده مون بر میگردیم دوباره مامان بزرگش و میبینه با دختر خاله هاش بازی میکنه با پسر خاله اش مارتیا دعوا میکنه و کلی دور و برش شلوغه اما من ..... هنوز تو شوک هستم ...تنها چیزی که بهش ایمان دارم اینه که برگردم .... و در این میان خودم را خوشحال و زیبا و دوست داشتنی و با محبت نشون میدم و در تمام مدت ذکر خدا رو دارم ...به انسان بزرگی ایمان دارم و اون شوهرمه .....
نویسنده :
شیرین
13:22